نویسنده: علامه کاکه احمد مفتیزاده ترجمه: جمیل کریم محمود مسأله اساسی این است که آیا انسان به ایمان نیاز دارد؟ پس از آن که بررسی کردیم و فهمیدیم انسان نیازمند ایمان است، ایمان را به ایمان دینی و ایمان غیردینی تقسیمبندی میکنیم. در جهان ما شاید بسیار کم پیدا شود کسی بپذیرد انسان نیازمند به ایمان نیست. به همین دلیلِ بداهت نیاز به ایمان است که ما در این جا به لزوم ایمان برای انسان اشاره نکردیم. چرا که ارزش زندگی و حیات انسان، به ایمان او بستگی دارد. ایمان است که به زندگی آدمی معنا میبخشد. زندگی بدون ایمان نامفهوم و بیمعنا است. آن چه که اهمیت دارد نقش و اثر ایمان دینی در تصحیح مسیر انسان است. تعریف ایمان ما هر نوع پذیرش و معرفتی را ایمان نمیگوییم. بلکه ایمان به معارفی عمده و گسترده گفته میشود که در سرنوشت انسان نقش داشته باشد. بنابراین برخی کاربردهای ایمان در میان مردم از نظر لغت میتواند صحیح باشد ولی استعمال و کاربرد درست ایمان در فلسفه و دین همان معرفتهای کلی و سرنوشتسازی بشری است. ایمان دینی و ایمان غیردینی در دنیای امروز، برای پذیرش افکار و اندیشههای بشری در مکاتب گوناگون، گاه اصطلاح ایمان را به کار میبرند. این کاربرد از جهتی درست است و از جهتی دیگر ناصحیح و نادرست. اگر ما به تحلیل درست اصطلاح ایمان بپردازیم نادرستی این کاربرد بیشتر آشکار خواهد شد. اگر انسان مفاهیم کلی و اساسی را از طریق ذهن دریافت بکند و آن را در دل پذیرفته باشد، اطلاق ایمان بر آن میتواند درست باشد. آن چه که در ایمان مهم است، کیفیت تعلق درون انسان به مسایل است. ذهن در ابتدا نسبت به مسایل بزرگ و سرنوشتساز، معرفتی نسبی پیدا میکند، سپس قلب آن را پذیرا میشود. بنابراین میتوان، باور پیدا کردن نسبت به مکاتب دیگر را هم ایمان نامید. از این نظر میتوان چنین گفت که: تعلقِ روان انسان به مسایل است که ایمان را به دینی و غیردینی تقسیم میکند. مجموعاً حالت انفعال انسان، نسبت به حقایق، یا موافق و مطابق با دین است که آن را ایمان دینی میگویند و یا موافق و مطابق با دین نیست که در این صورت آن را ایمان غیردینی مینامند. به طور ساده ایمان دینی حتی اگر منطبق بر واقعیت نباشد، مانند ایمان بتپرست، ایمان دینی است. با آن که بتپرستها درک توحیدی ندارند، باور آنها ایمان دینی است، اما ایمانی که ماورای اصول عقاید دینی باشد با وجود فهم و درک بسیار دقیق و روشن، ایمان غیردینی نامیده میشود. عقیدهی بتپرست با وجود بطلان، ایمانی دینی است و عقیدهی دیگری با وجود صحت، ایمان غیردینی است. ایمان دینی اگر هم نادرست باشد، از محدودهی خود خارج میشود و گرفتار «دور» نمیشود. سرانجام منفذی که به وجود، ارزش بدهد پیدا میکند. اما ایمان غیردینی گرفتار «دور» باطل و پوچ است. در جایی سالها پیش اشاره کردهام که ایمان دینی، نقش بسیار اساسی و مهمی در مسیر درست انسان دارد. این مسأله به اعتبار مطالبی است که در ایمان دینی مطرح است نه به اعتبار زیربنا بودن آن و اگر ما درست به بررسی عالمانهی اصول عقاید و سایر عقاید و افکار بپردازیم، بدون تردید نتیجهی آن را نیز به عنوان نقش مؤثر آن در مسیر زندگی خواهیم دید. تأثیر جهانبینی بر ایدئولوژی منظور ما از ایدئولوژی در این جا، قسیم جهانی است. امروزه گفتگوی داغی در زمینهی جهانبینی و ایدئولوژی پیش آمده که یکی از طرفهای درگیر، تأثیر جهانبینی بر ایدئولوژی را نفی میکند. طرف مقابل نیز عکس آن را اثبات میکند. اما نظر ما این است که از چند جهت هر دو اشتباه میکنند: اولاً: درست این است که جهانبینی، ایدئولوژی را پدید بیاورد. اما همیشه به طور مطلوب چنین چیزی اتفاق نمیافتد، پیشتر در جایی دیگر در همین نوشته، حرکت مطلوب را توضیح دادیم که علیالاصول میباید در آغاز ضمیر روشن درست شود، سپس ضمیر تاریک و به تبع آنها اعمال و رفتار آدمی و گفتیم که ابتدا در ضمیر روشن، اصول عقاید باید ساخته شود. در آن جا اشاره کردیم که بخشی از عقاید و افکار به جهانبینی مربوط است و بخشی به ایدئولوژی و باز هم اشاره کردیم که این حرکت، حرکتی کاملاً منطقی است که باید بدین گونه باشد. بنابراین جهانبینی، زیربنا و پایهی ایدئولوژی است. یعنی وقتی جهانبینی شکل گیرد، ایدئولوژی نیز خود به خود شکل خواهد گرفت. اما چه دلیلی دارد که امروز برخی جهانبینی را مولد و زایندهی ایدئولوژی نمیدانند؟ اولین دلیل، تعارضی است که پیشتر به آن اشاره داشتیم، تعارضی که در درون شخصیت وجود دارد، جهانبینی، ایدئولوژی را نمیتواند پدید آورد. دلیل دوم: جهانبینی از طریقی القا میشود، اما تبیین لازم را به همراه ندارد. ایدئولوژی از طریق دیگری القا میشود، در نتیجه ارتباط میان آنها درک نشده است. تعارض میان بخش های روان آگاه در مکاتب بشری به وفور وجود دارد. برای مثال مارکسیسم میگوید: ایدآلیسم به طور قطع مردود است و آن چه که درست است و مورد تأیید قرار میگیرد رئالیسم است. نیز آنها میگویند: ماوراء ماده وجود ندارد و هر چه هست ماده است، سپس اصالت را به جامعه میدهد و نه فرد. همین مسأله خود پدیدآورندهی تعارض است. همچنین مارکسیستها معتقدند که طبقات باید از بین برود، و برای از بین بردن طبقات، سوسیالیسم را به عنوان مقدمه پیشنهاد میکنند. در حالی که خود سوسیالیسم به وجود آورندهی طبقات است. حقیقتاً در دنیای غیر سوسیالیستی، سرمایهداری متزلزل است. در دنیای غیر سوسیالیستی ممکن است سرمایهدار، سرمایهی خود را از دست بدهد و یا کارگری معمولی بتواند سرمایهی هنگفتی فرا چنگ آورد و به سرمایهداری مبدل شود. در سوسیالیسمِ مارکسیستی و یا مکتبی، تمام قدرت سیاسی و از جمله اقتصادی در دست تعداد معدودی است. سایر قدرتها در اختیار آنها هستند. سوسیالیسم، «کار» را طبقهبندی طاغوتی میکند. برخی از کارها، از نظر آنها ارزشمند و برخی بیارزش است و تفاوت حقوق قایل است. وقتی که طبقهی حاکم دارای امتیازات فراوانی است و نظام طبقاتی در جامعه پایهریزی شده است، چگونه میتوان انتظار داشت، کسی که با تمام باورش به ماده است و هیچ باوری به غیرماده ندارد، برای از میان بردن طبقات تلاش کند؟ به حرکت جبری باور دارد، اما در همان جامعه ثابت میشود که اختیار با انسان است و تاریخ جابر و زیربنا نیست. انسان خود میتواند حرکت بکند و یا نکند. او میتواند تشکیل حزب بدهد و به انواع کارها متوسل شود تا انقلاب مارکسیستی در جایی پدید آید. این موارد از نمونههای تعارضی است که در نظاماندیشگی مارکسیسم وجود دارد. البته این تعارضی را که در نظام مارکسیستی میبینیم، با تعارض در روان متفاوت است. انسان موجودی متفکر و تعلیل اندیش است. و از همان بچگی در برابر مسایل همیشه میپرسد. این پرسشها و دنبال علت گشتنهای انسان، از همان بچگی، آیا اکتسابی است یا فطری؟ حقیقت این است که پرسش، خصلت انسان است و با سؤال میتواند انسانیت خود را به اثبات رساند. اگر تعلیل را از انسان بگیریم، انسانیت خود را از کف میدهد. ایدئولوژیی که قسیم جهانبینی است، تکلیفهای انسان یا همان باید نبایدها است. این تکلیفها زمانی برای انسان مطرح است که نه به شکل قانونیِ محض بلکه به صورت دینی باشد. قوانین برای انسانِ دینی از ریشه و موجودیت ضمیر خود آدمی تغذیه میشود و برای او مطلوب و مأنوس است. شکل و شمایل دستوری ندارد بلکه برای او جاذبه دارد و خوشایند است. انسان دینی، به گونهای است که خود به خود و داوطلبانه به سمت قوانین کشش پیدا میکند. اما قانون برای انسان دینی، صرفاٌ دستور است و برای او چون باری سنگینی میکند. برای انسان در مسایل معرفتی، چه بروز پیدا کند چه پیدا نکند، پرسش ایجاد میشود، اینکه در کودکان بیشتر پرسش ایجاد میشود میتواند دو دلیل داشته باشد: بر حسب ظاهر بزرگترها بعضی چیزها را بیشتر میدانند. چون گرفتاریهای بیشتری دارند، به نداشتن بسیاری چیزها عادت دارند. اما کودکان تلاش میکنند مسایل خود را بپرسند و آن را بفهمند. اگر پرسشها به تکالیف و برنامهی انسان (= ایدئولوژی) مربوط باشد. خود بر این مسأله مهم دلالت میکند که بدون توجیه منطقی، حکم و تکلیف نمیتواند درست باشد. بلکه لازمهی آن ارائه دلیل است. دلیلها، واقعیتها یا اجزای جهانبینی هستند. برای مثال، چرا دست سارق را باید بُرید؟ هر پاسخی که به این پرسش داده شود، نیازمند جهانبینی است. اگر مرز سلامت جامعهای سالم، بشکند، برای جبران آن اگر تلاش و اقدامی خشن، متناسب با فساد و تباهیی که وارد شده، نشود، آن فساد گسترش پیدا میکند. جوامعی که پیامبران سالم میکنند، بلافاصله و در زمان اندکی ناسالم نمیشود، بلکه آرام آرام به سوی آلودگی گام برمیدارد. وقتی به حدود، بیاعتنایی شود، مرز سلامتی جامعه در هم میشکند و آرام آرام فساد و تباهی بیشتر میشود. به ویژه وقتی اشراف و قدرتمندان حدود الهی را میشکنند، راه برای فساد جامعه باز میشود. جهانبینی در این جا به ما میفهماند که برای جلوگیری از آلودگی بیشتر جامعه، باید تکلیف و حکم صادر کرد (=ایدئولوژی). و احکام الهی باید اجرا شود، چرا که جامعه انسانی دارای نوعی حیات است، اگر با میکروبی که به جامعه حملهور شود، مبارزه نشود، آفات آن روز به روز بیشتر میشود و پیکر از پیکرهی جامعهی اسلامی خارج میشود و خواهد مُرد. اگر انسان جهانبینی دینی داشته باشد، روش برخورد صحیح با آن را نیز درک خواهد کرد. اما مسأله دارای جهات گوناگون است. تعارضاتی برای ذهن انسان پیش میآید که باعث عقیم شدن جهانبینی میگردد و یا این که نتیجهی مطلوبی نخواهد داشت. متناسب با فلان مسأله که علیالاصول باید از جهانبینی تغذیه میکرد و شکل پیدا میکرد، کاری نشده بلکه افکار دیگری القا شده که خود به ایدئولوژیی بیگانه یا اجزایی متناسب خود پیدا کرده است. علاوه بر مطالب پیشین، حرکت مطلوب ذهن این است که در آغاز، اصول عقاید (بخش عمده جهانبینی) نهادینه شود. سپس مابقی جهانبینی و ایدئولوژی به او داده شود. اسلام، چنین سیر منطقی را خواستار است و رشد و نمو انسان نیز بدان بستگی دارد. اما توجه داشته باشید که این گونه نیست که اگر فردی جهانبینی پیدا کرد، ایدئولوژی در او پدید میآید. در چنین حالتی اگر ما بگوییم که جهانبینی زایندهی ایدئولوژی نیست، میتواند صحیح باشد. با وجود این که درست آن است که جهانبینی، ایدئولوژی را در پی داشته باشد و هر ایدئولوژیی نیز جهانبینی مناسب خود را میطلبد. اما لازم نیست که اگر شخصی وقایع هستی را دریافت، مناسب با آن ایدئولوژی بیابد. گاهی ممکن است به ایدئولوژی منتهی نشود و گاه نیز ممکن است جهانبینی غلط باش. پس نتیجه این میشود که نه جهانبینی کاملاً عقیم است و زایندهی ایدئولوژی نیست تا جایی که میان آنها نفی رابطه شود، و نه جهانبینی به طور قطع و یقین مولد ایدئولوژی است. اساساً با توجه به شخصیت وجودی انسان، ایدئولوژی میباید از جهانبینی گرفته شود. یعنی ابتدا فرد جهانبینی پیدا کند، سپس ایدئولوژی به او داده شود انسان به طور طبیعی موجودی است که هر ایدئولوژیی را متناسب با جهانبینی خود میپذیرد. هیچ ایدئولوژیی (= برنامهی زندگی) تا با بینش او نسبت به هستی در نیامیزد، ارزش وجودی نخواهد داشت. با وجود مطالب پیشین، همیشه این طور نیست که جهانبینی، ایدئولوژی مناسب خود را در پی خواهد داشت. ایدئولوژیی مطلوب است و در زندگی انسان تعارض به وجود نمیآورد که با جهانبینی تناسب داشته باشد و عیناً از جهانبینی اخذ شده باشد. ایمان غیردینی: سکون و نابینایی ذهنی، یا حرکت عقیم و سکونزا در مسألهی اساسی که طرح کردیم، مطلبی تحت عنوان ایمان دینی و نقش آن در تصحیح مسیر انسان داشتیم که به اختصار به آن پرداختیم. پس از این مسأله، مطلب دیگری با عنوان « ایمان غیردینی: سکون و نابینایی ذهنی، یا حرکت عقیم و سکونزا» مطرح میشود. وقتی به ایمان غیردینی و توصیفات آن میپردازیم، مقابل آن ـ ایمان دینی ـ بیشتر خود را نشان میدهد. به نظر ما ایمان غیردینی، سکون و نابینایی ذهنی برای انسان پدید میآورد. گر چه بر حسب ظاهر این گونه به نظر نمیرسد و حرکتی در آن دیده میشود. اما اگر تحلیل و بررسی دقیق و درستی صورت گیرد، خوب متوجه میشویم که نمیتوان بر آن اطلاق «حرکت» کرد، بلکه صرفاً ظاهری چون حرکت دارد وگرنه در معنای درست علمی حرکت نیست. حرکت به معنی از مرحلهی سفلا به مرحلهی علیا رفتن است و به هیچ روی مراد ما حرکت خشک و کلیشهای و مادی محض نیست. حرکت از نظر ما، از نقص به سوی کمال رفتن است. ایمان غیر دینی اگر چه در ظاهر حرکتی دارد، اما در واقع سکون ذهنی است و راهی به کما ندارد. ذهنی که دچار ایمان غیر دینی بشود، از حرکت باز میایستد و گرچه حرکتهایی ظاهری شبیه به حرکت داشته باشد، اما ساکن و راکد است. چرا ما این حرکت را حرکت واقعی انسان نمیدانیم، پرسشی است که اکنون قصد پاسخ دادن بدان را داریم. ما میتوانیم در برخی کارهای آزمایشگاهی، تفاوت بین حرکت واقعی و حرکت نمایی را دریابیم. فرض کنیم دانشمندی چون پاستور، در آزمایشگاهی مشغول فعالیت است، چنین انسانی اگر با صلاحیت لازم و نیت درست به آن کار دست مییازد، دارای حرکت است. این حرکت سرانجام او را به نتیجه خواهد رساند، در مقابل کسان دیگری هستند که به خاطر آمال دنیوی با آن دانشمند به رقابت میپردازند، آنها نیز ظاهراً در آزمایشگاه کار میکردند، و تلاش میکردند دیدگاه پاستور را نادرست جلوه دهند. ممکن است کسانی حرکت پاستور را در جهت کشف میکروب هاری، حرکت ندانند و برعکس کار رقبای پاستور را حرکت بیانگارند. اما گذر زمان نشان داد که کار پاستور حرکت بود و کار رقبا و مخالفان پاستور، سکون بود. با آن که مخالفان پاستور به ظاهر در میان مردم فعالیت بیشتری داشتند و نمود فراوانی پیدا کرده بودند، بعدها که پاستور میکروب هاری را کشف کرد معلوم شد که کار پاستور حرکت بوده و کار مخالفان سکون و عقیم بوده است. بسیاری از مخالفان پاستور، به دلیل حسادت دچار سکون و نابینایی شده بودند و اگر حسادت نداشتند، سخنان پاستور را میفهمیدند. سکون و نابینایی بیشتر مردم به دلیل جهل و ندانستن بوده که البته جای ملامت و انتقاد نیست. اما برخی دیگر به خاطر حسادت، ذهنشان نابینا میشود که جای ملامت و انتقاد است. مثال پاستور به عنوان تمثیلی کاملاً محسوس و عینی که ذکر شد، اکنون میتوان مسألهای بالاتر را مثال آورد. انیشتین را با دانشمندان هم عصرش مقایسه کنید. مسأله انیشتین بسیار پیچیدهتر است چرا که پاستور در آزمایشگاهی کاملاً مادی کاوشهای خود را پیگیری میکرد، اما در برخی از علوم چون فلسفه آزمایشگاهی وجود ندارد که در آن مسائل را پی گرفت، بلکه آزمایشگاه همان ذهن است. ذهن انیشتین، مسأله مهمی همچون نسبیت را درک کرده بود. دانشمندان رقیب او جلسات متعددی در رد نظریهی او ترتیب میدادند. انیشتین در مقابل مخالفان هر قدر به ادله و براهین متوسل میشد، قادر به تفهیم آنها نبود. و البته این خصوصیت آدمی است که وقتی موضع انکار میگیرد و به جدال میپردازد، به هیچ وجه آمادگی دریافت حقایق را ندارد، چرا که در این هنگام قصد، کشف حقیقت نیست، بلکه او تمام تلاش خود را وقف بر کرسی نشاندن نظر خود میکند. در چنین مواردی درست این است که به هیچ وجه مسایل را پی نگرفت و ادامهی بحث نداد. وقتی ضمیر انسان دچار چنین انحراف و انکاری شد، به هیچ عنوان نمیتوان کاری از پیش برد و بیان حق و حقیقت در این هنگام، کاستن ارزش حق است. حرکت رقبای انیشتین، هم چون رقبای پاستور به دلیل حسادت نمیتوانست راه به جایی برد. با گذشت زمان متوجه شدیم که مخالفان انیشتین اشتباه میکردند و این انیشتین بود که درست حرکت میکرد. اگر دیگران پیش از انیشتین، از کشف او استفادهی نادرست میکنند، انیشتین تقصیری ندارد. همهی علوم به این صورت است که وقتی دست انسانهای ناشایست بیفتد به همان گونه از آن سوء استفاده میشود و علیه بشریت به کار گرفته میشود. حال پس از این دو مثال به مسأله دین باز میگردیم، گفتیم که ایمان دینی، ایمانی است که از محدودهی عالم ماده خارج میشود و روابط و فعل و انفعالات ماورای ماده را ولو به غلط درک کند. همچون ایمان بتپرستان که فکر میکردند بتها میتوانند در ماورای عالم ماده تصرف کنند. این نوع ایمان را با آن که باطل نیز هست، میتوان ایمان دینی نامید. ایمان دینی با ایمان غیردینی در یک خصلت از همدیگر جدا میشوند. ایمان دینی آن است که تنها روابط عالم ماده و اسباب و مسببات را نبیند، بلکه ماورای آن را نیز تصور کند، حال این روابط عالم ماورا را درست تصور کند با غلط، تفاوتی ندارد. همان ایمان دینی است. اما ایمان غیر دینی در محدودهی عالم ماده است و خارج از اسباب و مسببات عالم مادی نیست. ما معتقدیم که حرکت ایمان غیر دینی، حرکت نمایی و سکون است، البته ایمان در هر یک از تعاریفش باوری است که به انسان جهت بدهد. ایمان غیردینی اگر ظاهراً بسیار هم فعالیت داشته باشد، ساکن است و هیچ حرکتی ندارد. اما ایمان غیردینی با وجود ابزار غلط، حرکت است. برای اثبات این مسأله میتوان به دو مثال پیشین پاستور و انیشتین بازگشت. حتی اگر فرض کنیم تمام ابزار و اسباب این دو دانشمند باطل بوده باشد، باز هم ذهن آنها در حرکت بوده است. ————————— منبع: چگونگی آموزش دین (برنامه پرورش و آموزش)/ نویسنده: علامه کاکه احمد مفتیزاده/ ترجمه: جمیل کریم محمود/ چاپ اول، پاییز ۱۳۹۶۵
نظرات